آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

دخترم هدیه ای از جانب خدا

5 ماهگی

آرشیدای کوچولوی ما امروز 5 ماهه شد و چقدر برای من به عنوان مادر زود گذشت خدا رو شکر دلبندم تا کنون سالم و آروم بود و به اضافه شیر خودم حریر بادوم رو هم بهش میدادم و هم چنین لعاب برنج خیلی خوب رشد کرده و همه چیزش طبیعی بود دیگه دستها و پاهاش رو تکون می داد و صدایی شبیه جیغ به زبان می آورد در گفتن کلمه ق هم بسیار مهارت داشتو خوب تلفظش میکرد عاشق ماشین سواری بود و بیرون از خونه رو خیلی دوست داشت و دیگه هم منو خوب می شناخت و هم بابا حسام رو و مخصوصا با دیدن حسام خیلی ذوق می کرد و دست و پا می زد و مچنان با مامان ماتی رابطه خوبی داشت و ساعتها با هم بازی می کردند به خصوص این چند روز مانده به رفتن مامام که وقت بیشتری ماتی و آرشیدا با هم می ذاشتند و...
15 دی 1392

یک شب رستوران با خاله یلدا

دو سه شب مونده به برگ خاله یلدا مامان ماتی هممون رو دعوت کرد رستوران در ابتدا تو همه چی رو با دقت نگاه می کردی و مکان برات تازگی داشت هوا خیلی سرد بود و مامانی کلی پوشونده بودمت منو رو که آوردن با دقت نگاه می کردی انگار می فهمیدی منو و توش چیزی نوشتن.بعد از کلی فضولی خوابت برد و اجازه دادی مامان با خیال راحت شامش بخوره. ...
6 دی 1392

چهار ماهگی

واکسن هپاتیت ب و فلج اطفال و سه گانه نوبت دوم رو امروز باید میزدیم چهار ماهت تموم شده بود با مامان ماتی و بابایی بردیمت خانه بهداشت اوین چون درمانگاه ماهان که نزدیک بود قطره فلج اطفال را نداشت و بردیمت اوین تا واکسنهات زده بشه بسیار شلوغ بود معطل شدیم تا نوبتمون شد یه کوچولو گریه کردی ولی زود آروم شدی دکتر گفت ممکنه دتا دو روز تب داشته باشی و برای جلوگیری از تب شدید برات استامینوفن تجویز کرد و من هر 6 ساعت دو برابر وزنت بهت می دادم  تب کردی ولی خوشبختانه بالا نبود و اذیت نشدی اما بی حال بودی که این هم طبیعی بود . چهار ماهگیت مصادف بود با اومدن خاله یلدا  که فقط به خاطر دیدن تو میومد  و من و مامان همه چیز رو آماده میکردیم و بی ...
2 دی 1392

شب یلدا

یک شب قبل از رسیدن شب یلدا یعنی 29 آذر ماه خاله منیر هم به  مناسبت شب یلدا و هم باز نشستگی  همه فامیل رو دعوت کرده بود رستوران ساحل و همه دور هم گذروندیم و تو هم خیلی خوشگل شده بودی دختر نازم و من از عکاس خواستم تا چند تا عکس ازت بگیره  و من و بابایی هم باهات عکس گرفتیم. فردا شب منزل عمو جلال دوباره شب یلدا رو بر گذار کردیم و من کلی با خاله یلدا بازی کردم و در ضمن اینقدر خوراکی های جور واجور دیده بودم که دست و پام گم کرده بودم نمی دونستم کدوم بخورم. ...
1 دی 1392
1